نمی دونم ..زندگی من از اون روز به بعد تازه شروع شد یا من مردم و این جهنمه که دارم توش زندگی می کنم..از اون روز همه ی اتفاق های بعد شروع به شکل گرفتن و سقوط کردن..انگار نطفه ی همه ی حالات بد اون شب بسته شد و همون شب زاییده شد...بهش که فکر می کنم تمام سنگینی های دنیا تالاپی میفته رو سینم..انگار که خواب باشم میخوام داد بزنم اما صدام درنمیاد...

کاش همه چیز اون شب تموم می شد..کاش همه چیز اون شب تموم می شد...

کلاه منو کی پس معرکه انداخته؟

بعد از خوردن سه لیوان شیر کاکائو همراه با چهار عدد ووپی پای دستپخت دیروز خودم، نهایتن قبول کردم که من از اون آدم هایی نیستم که وقتی افسرده ن میخورن..اما هنوزم معتقدم می تونم از اونایی باشم که وقتی افسرده ن به زور میخورن چون ترجیح میدن به حالت تهوعی که با شدت قصد حمله داره فکر کنن تا مسائل مضخرفی که باعث همه چیزه...

اینکه در زنده گی از دسته آدم هایی باشی که نمی دونن چی می خوان ولی میدونن چی نمی خوان،باعث میشه همیشه در حجم انبوهی از نخواستن ها و وسعت عظیمی از نداشتن ها غوطه ور باشی و اگر احیانن با تعارف وارد این دسته شده باشی و دقیقن بدونی چی می خوای و کاملن مطلع باشی چی نمی خوای و حسب نداشته ها و نشده ها و احتمالن نخواهد شد ها وارد دسته شده باشی که کلاهت پس معرکه س...

اصولن من باید بشینم با خودم خلوت کنم و گریه کنم..و اگه برای میلیونیوم بار دچار وضعیتی شده باشم که گریه م نیاد،باید کتاب ویرانگرم رو بخونم..این اولین باریه که حتی با وجود عمق خفقان آور اون روز،دلم می خواد زمان برگرده و همونجور با هق هق و بدون توجه به هرکسی که شوکه شده از منِ گریون!, فقط فریادوار گریه کنم...

 

همیشه در این دروغ سیاه کبود پرسه زدم

که فردا تو مهربان تری و من

زن درونم را رها کرده ام که زندگی کند

همیشه گشته ام در این فضای وسیع بنفش

که ساعت اتاق اگر سرسام بیاورد برای هر کسی که هست

جز  به من

تو ساکتش می کنی و کلید می آوری

و گشته ام

و گشته ام

همیشه غوطه خورده ام در این آبی عمیق

که خسته ام و روح زخمی مرا

تو خوب می کنی شبی و

هر شبی

تو بوده ای و

نبوده ای

.

.

همیشه رنگ کرده ای مرا خدا

و رنگ ها عجیب به تن کبود من می آمده

 

هالوین در طبقه چهارم

این یه کمده که دوتا در داره.هروقت نه می تونم زندگی کنم نه بمیرم،میرم توش قایم میشم.دو نفر توش جا میشن.اما تضمین نمی کنم تخته ای که روش میشینیم بتونه وزن دو نفر رو تحمل کنه.اون یکی رو نمی دونم ولی من یکم..تعارف نداریم که،تو دسته آدمایی ام که اضافه وزن دارن..نگا باز تعارف کردم..چاقم

اولین نفری که جامو پیدا کرد کسی بود که یه لیوان آب اورده بود مرهم فریادهایی که هیچ وقت صداشون درنیومد بشه و فکر کرد خودمو از پنجره طبقه چهارم پرت کردم تو دل کوچه..ابله مجبور شد بیفته زمین و گریه کنه،آبی که برای من آورده بود بخوره..نمی دونم واقعن فکرده کسی که خودشو از پنجره طبقه چهارم پرت می کنه پایین می تونه تو راه نه تنها دوباره پنجره رو ببنده،بلکه طوری رو هم بکشه..ولی مهم اینه فهمید عمق حالم چقدر عمیقه

چقدر عمیقه این چاه..چقدر حالم بده.حالم بده..ازت متنفرم خدا..رحم نکردی بهم

می تونستی یه هالوین راه بندازی و اسکار بهترین گارگردانی فجیع ترین هالوین رو بگیری..ولی این ینی نه اینکه رحم کردی..تو گلدن گلاب عمیق ترین چاه حال فاضلابی گرفتی..اند هپی هالوین

و کلمات را که سوق می گیرند سمت شاید

شیشه های پنجره های یه خونه ی شیشه ای که قبلن پر از ترک بوده،یک بعد از ظهر گرم مضخرف،همگی با هم ترکیدند!

و این تیره بختی هنوز ادامه دارد

انسانی خوابیده روی زمینی سرد و نمور که قبلن خنجری در سینه ش فرو رفته بود،یک بعد از ظهر گرم مضخرف،مورد حجوم میلیون ها خنجر و دشنه قرار گرفت و با نفس های به شماره افتاده،آخرین قطره های خون باقی مانده در رگ هایش را نظاره گر است!

و این تیره بختی هنوز ادامه دارد

امیدی که قبلن از جعبه ی پاندورا بیرون زده بود و باعث بدحال ترین حالات بد بود،یک بعد از ظهر گرم مضخرف،باورش نمی شود هیچ چیز و گاهی چنان می تپد که انگار شیشه ها دست از ترکیدن کشیده اند و انسان دوباره مثل روز نحس اولش دوباره سرشار از خون است و از هیچ خنجری خبری نیست؛و گاهی چنان محو می شود که انگار خانه باید روی سر انسان خراب شود و انسان از زیر آوارها دربیاید و خودش را از کوهی گرت کند پایین و گلوله ای حرام شقیقه ش کند

و این تیره بختی

خدا لعنتش کند

و امید را

و کلمات را که سوق می گیرند سمت اگر

و شاید

و نوری که از امید ناباور کور می کند چشم را

و خودش را حتی

که لبخند را خواستن...

و لبخند را که انگار جان به عزرائیل دادنش راحت تر از روی صورت نشستن است

 

قسمتی به قدر کل ت

گاهی قسمتی از جگرت

بدجوری گناه دارد که

قسمتی از جگرت باشد

- باید -

میگیری میکنی اش از سینه ت که چیزی درش شبیه قسمتی از جگرت که شبیه تمام جگرت است نیست


نه سینه ت می فهمد چه  شد

نه جگرت درک جگرسوختگی ت را برای قسمتی از جگرت که نباید جگرت باشد می کند

نه تو می دانی

چگونه بدون قسمتی از جگرت که انگار نیست کل جگرت نیست هستی

ولی گاهی

بدحوری قسمتی از کل جگرت گناه دارد گناه ندارد

و چیزی به قدر کل ت کم داری بدون قسمتی

اینکه حالت بده درد نیست

درد اینه که نفهمن حالت بده




منبع: نمیدونم

کابوس سبزِ مغز کله ایِ شب های جمعه

داستان والدینی که روزهای تعطیل را به گردش و خوش گذرانی با کودکان خود می گذراندند از آن قصه هایی بود که حتی دیدنش در فیلم های تلویزیونی هم حسرت آدم را برمی انگیخت.لااقل راضی کردن پدر برای اختصاص دادن فقط و فقط یک جمعه به من،چندین جمعه و هزاران حیله می طلبید....

ادامه نوشته

خدایی رو تو خونت بیار که دوستش داشته باشی

- "گذشته گذشته.اگه چیزی تو گذشته موندنی بود بهش نمیگفتن گذشته.یاد بگیر گذشته رو زیاد زیر و رو نکنی

به غروب زیاد نگاه کن.همه چیز تو دنیا برای اینه که بهش زیاد نگاه کنی و درس بگیری.آدما به اندازه ی بودن خورشید تو آسمون کنارتن.پایین میان پایین میان تا غروب کنن.تویی که باید تو این فاصله از بودنشون استفاده کنی و انرژی بگیری.رشد کنی.بزرگ بشی... بزرگ شو

همیشه پیکت پر باشه.پیک پر خیلی چیزا رو یاد آدم میاره.اینکه خیلی چیزارو باید فراموش کنی.خیلی چیزا موندنی نیست.خیلی چیزا تلخه ولی باید فروبخوری و تمومش کنی.یادت میاره لیوان دو نیمه داره.یکیش پره یکیش خالی.اما همیشه نیمه پر بهتره نیست... گاهی شیرینی تو نیمه خالی لیوانه.

قبرستون زیاد برو.نه برای اینکه یادت بیاد تو هم رفتنی ایی.برای اینکه به یاد بیاری کیا رفتن و کیا موندن.موندنی ها رو تا نگذشتن و نرفتن دوست داشته باش.آدم رفته دوست داشتنتو به فاتحه ای هم نمیخره... هیچ کس دوست داشتن بعدِ موقع رو نمیخواد

دربند کی چی گفت و کی چیکار کرد نباش.یکی زخم میزنه یکی نمک میپاشه یکی دست میذاره رو شونت.ولی یادت باشه اینا همه یکی ن.آدما انقدر تنهان که حرکات دفاعیشون برای مبارزه باهاش خنده داره...بخند اما یادت باشه اگه نوع مبارزه با تنهایی کسی رو دوست نداری درکش کن

بیرون از خونه هیچ وقت ساعت نبند.بذار با فراغ بال کار کنی و برای انجام هیچ کاری عجله نداشته باشی.اجر کار تو انجام درستشه.اما خونه که میای ساعتتو دستت کن.که یادت باشه هرلحظه که میگذره خونه و خونوادتو دوست داشته باشی... یادت باشه زمان با هم بودن کمه.میگذره

یادت باشه زن خونه باید موهاش قیر شب باشه مرد خونه سینش دشت ظلمانی.اما یادت باشه جلوتر از همه چشم و گیسوها سری که هم بالشت میشه باید خداوندگارت باشه...خدایی رو تو خونت بیار که دوستش داشته باشی

یادت باشه در و پنجره های خونت چفت و بست داشته باشه.خدا بنده زیاد داره.بنده ی تو خلوتش باش.نشونش بده دوستش داری.دوست داشتن دیدنیه تا گفتنی...بذار چشمات فقط برای خدات خوندنی باشه... بنده ی تو خلوتش بمون... "

خدانگهدار تا جلسه بعد

 

خونه قبلیمون..الانم این یکی..همیشه یه کوچه داشت که سرش چراغ باشه..من میشستم نگاه میکردم و مدام از خدا میخواستم الان از پیچ کوچه منجی من بیاد تو..بغلم کنه و بگه اروم باشم..اروم باش..حتی اگه یک دقیقه تا اخر عمرم مونده..بیاد و بگه و من تو بغلش بمیرم..ادم خیلی وقتا تنهایی نمی تونه..خیلی وقتا دلم خواسته بشینم وسط خیابون و زار زار گریه کنم..زنگ بزنم بهش و بگم میشه بیای دنبالم..میشه بشینم کنار خیابون تا تو بیای؟ تنهایی نمی تونم..اما کسی رو نداشتم..مجبور بودم چندتا نفس عمیق بکشم و هی به خودم بگم اروم باش چیزی نیست..چیزی نشده که..اما چیزی شده بود..همیشه چیزی شده..گاهی وقتا فکر میکنم قلب ادم تا کجا می تونه ادامه بده..هی مچاله بشه و باز خونو پمپاژ کنه..بعد فکر میکنم لابد ادم دوتا قلب داره..یکی که هی مچاله بشه و یکی که بدون فکر پمپاژ کنه..زور قلب مچاله شده هم هیچ وقت به اون یکی نمی رسه که بگه بسه دیگه..نمی بینی خسته س..نمی بینی نمی تونه..نمی تونم..بسه دیگه..یه وقتایی میگم چرا اینجور وقتا با یه مشت گریه و یه پاکت سیگار همه چیز مثل شکر تو اب حل میشه..چرا اروم میشی با اینکه دردا هنوز مثل روز اول سر جاشون هستن..خدا دو تا چیزو نباید میداد..یکی صبره..که جایی که باید از غصه دق کنی چیزی که زنده نگهت میدار: صبر.. یکی دیگه امید..امید لعنتی..امید پیچ کوچه ای..امید نفس عمیق ای..امید میگذره..میگذره..میگذره همیشه دروغیه که ادم به قلب مچاله شده ش میگه که بی عقلی قلب پمپاژ کنندش رو توجیه کنه...

امشب دیدم اگه قرار باش حرف بزنم باید از اول شروع کنم..از اول بگم تا وسطاش دردام از لای حرفا بپرن بیرون..تا بلاخر معلوم بشه زنی که تو نقاشیام داره غرق میشه تو اب شوری غوطه وره که از چشماش میان..آخ از چشما..چشما خیلی پدردرارن..انقدر دلم خواسته تو چشما نگاه کنم و بفهمه چمه بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم..باید برم بیمارستان روانی..اونجا یه دنیای دیگه س..برم نه برای بهبود..برای اینکه تا تهش ببارم..هیچی نباشم و هیچی نباشه که هیچی بودنمو به رخم بکشه..اما لازمه ش اینه که برم پیش یه روانپزشک و حرف بزنم..منی که باید از اول شروع کنم و 20 دقیقه بیشتر وقت ندارم..کمه..دیره..میگذره..بازم قلب مچاله شوندم مچاله میشه و "خدانگهدار تا جلسه ی بعد" میذاره قلب پمپاژ کنندم به زندگیم ادام بده..چقدر دلم نمیخواد هیچ بچه ای رو

 

خرید آلبوم حریق خزان از علیرضا قربانی هم پیشنهاد می شود

فکر کردن به دلداری که دیروز فقط به اندیشه او زنده بودم

دوست داشتن از قدیم یه چیزیش میشده..خوب نیست..نمی دونم..گاهی آدم کسی رو دوست داره که..راستش گفتنش سخته..نه میشه احساس قبل رو نادیده گرفت نه چیزی که الان تو ذهنمه..یه قسمتی از یه کتاب هست شاید بتونه بگه چی میگم:

"در واقع اغلب،زمانی که عشق آغاز می کنیم،تجربه و عقلمان- برغم اعتراض های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم همان اندازه بی اعتنا می شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم... روزی نامش را می شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی شویم،خطش را می خوانیم و دیگر نمی لرزیم،در خیابان راهمان را کج نمی کنیم تا او را ببینیم،به او برمی خوریم و دست و پا گم نمی کنیم،به او دست می یابیم و از خود بی خود نمی شویم.آنگاه این آگاهی بی تردید آینده،برغم این حس بی اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم،ما را به گریه می اندازد..." {چشمه اشک های نهفته در عشق های گذشته-خوشی ها و روزها/مارسل پروست}

من آدمی نیستم که هرکسی رو دوست داشته باشم..و این سخت گیر بودنم باعث میشه آدمی باشم که زود دل بکنم..منظورم دقیقن اینه که نمی دونم دیگران چقدر تجربه ی این حس رو داشتن اما گاهی یه چیزی باعث فروریختن حس،اونطوری که بوده،میشه.. و مثل چینی ایی که شکسته و چسب خورده،دیگه هیچ چیز نمی تونه اونو به حالت قبلش برگردونه..

همیشه گفتم آدما باید توی رابطه خیلی حرف برای گفتن داشته باشن..شناخت هم اونطور که بدونی دقیقن چی طرف مقابلتو حتی تو سخت ترین شرایط خوشحال میکنه و چی تو بزرگترین شادیهاش باعث ناراحتیش میشه،از حرف زدن راجب حس و فکر هر فرد ایجاد میشه..به جرات میتونم بگم یکی از اشتباهات مردها تو رابطشون- حداقل برای من که اهمیت میدم بهش- حرف نزدن تو موقعیت هاییه که خوب نیستن..حس اینکه به عنوان یه همسر،دوست،کنار کسی هستی که تو حال بدش نمیخواد کنارت باشه و حرف نمیزنه بدترین حسیه که یه زن میتونه داشته باشه..میدونم،خیلی ها با این فکر این کارو میکنن که نمیخوان اون زن رو با حس و فکر بدی که نمی تونه عملن کاری براش بکنه درگیر کنن و باعث ناراحتیش بشن،اما این رو باید در نظر گرفت که حس همراهی وقتی همراه کنارت تو موقعیت خوبی نیست،حتی تو یه در آغوش گرفتن،یه بوسیدن دست،نوازش سر..حتی تو کوچیک ترین بودن ها برای زنی که "دوست داشتن" رو تو هرلحظه ی بودن با اون مرد احساس میکنه از بزرگترین و گرونترین هدیه ها بهتره..حس مفید بودن برای کسی که دوسش داری..

 

هیچ کس نمی دونه چقدر کلاف های ذهنم به هم گره خورده و تو در توئه..مغزم جلو نرفته گم میشه و خسته س..